هنوز سپیده صبح ندمیده بود که آن حضرت را خواب فرا گرفت، جدّش حضرت رسول (ص) را در خواب دید که با گروهی از فرشتگان آمده بود. آن حضرت، امام حسین (ع) را در آغوش گرفت و میان دو چشم وی را بوسید در حالی که به وی میفرمود: «ای پسرم! گویی که تو به زودی در کربوبلا در میان جمعی از امتم، کشته شده و سربریده خواهی شد در حالی که تشنه خواهی بود و به تو آب نخواهند داد و تشنهکام خواهی بود اما سیراب نخواهی شد، آنها با این وجود به شفاعتم در روز قیامت امید خواهند داشت، برای آنان در نزد خداوند، بهرهای نخواهد بود.
عزیزم! حسین! پدر، مادر و برادرت بر من وارد شدهاند، آنها مشتاق تو هستند، همانا برای تو در بهشت درجاتی است که جز با شهادت به آنها دست نخواهی یافت...»
امام حسین (ع) برای مدتی طولانی به جدش (ص) نگاه کرد و عطوفت و مهربانی آن حضرت را نسبت به خود به یاد آورد. آنگاه، اشتیاقش فزونی یافت و محنتهای بزرگی که از حکومت اموی بر او وارد میشد در نظرش مجسم گشت؛ زیرا وی یا باید با فاجر بنیامیه بیعت کند و یا کشته شود. آنگاه به جدش متوسل شد و با تضرع به او گفت: «ای جد من! نیازی به بازگشت به دنیا ندارم، مرا نزد خود ببر و مرا با خود به منزلت وارد کن.»
پیامبر (ص) متأثر شد و به وی فرمود: «باید به دنیا باز گردی تا شهادت روزیات شود و پاداش بزرگی که خداوند در آن برای تو قرارداده است، تو و پدر و عمو و عموی پدرت، روز قیامت در یک گروه محشور میشوید تا وارد بهشت گردید.»
حضرت حسین (ع) پریشان و مضطرب، از خواب برخاست، در حالی که امواجی از درد و غم بر او دست یافته بود و به یقینی که کوچکترین شکی در آن راه نداشت، رسیده بود که حتماً شهادت روزیاش خواهد گشت، پس همه اهل خانهاش را جمع کرد و آن خواب غم انگیز را برایشان گفت، در آن روز در شرق زمین یا در غرب آن، هیچ کس بیش از اهل بیت رسول اللَّه (ص) غمگین و هیچ مرد و زنی بیشتر از آنان گریان نبود.
هنگامی که امام تصمیم به ترک مدینه گرفت، بانوان خاندان عبدالمطلب غرق در اندوه و غم شدند
وداع امام حسین (ع) با قبر مادر و برادرش
حضرت حسین (ع) در تاریکی شب به سوی قبر مادرش، یادگار پیامبر (ص) و پاره تن آن حضرت رفت و مدتی در برابر قبر شریفش ایستاد، در حالی که نگاههای آخرین وداع را بر قبر میافکند و عواطف سرشار و مهربانیهای فراوانش را به یاد میآورد، دوست میداشت که زمین باز شود تا مادر، وی را همراه خود به زیر خاک برد، آنگاه به گریه افتاد و با قبر، وداعی گرم نمود و سپس به طرف قبر برادر پاکش حضرت حسن (ع) رفت و با اشک خود، زمین قبر را سیراب کرد، در همان حال دردها و غمها او را در بر گرفته بودند. پس از آن، غرق در اندوه و غم به خانه خود بازگشت.[۳]
هراس بانوان بنیهاشم
هنگامی که امام تصمیم به ترک مدینه و پناه بردن به مکه گرفت، بانوان خاندان عبدالمطلب، در حالی که به شدت محزون و متأثر بودند جمع شدند؛ زیرا خبرهای بسیاری از رسول خدا (ص) در مورد کشته شدن فرزندش حسین (ع)، به آنان رسیده بود.
آنها شروع به نوحه سرایی نمودند و صدایشان به گریه بلند شد. منظرهای هراسانگیز بود، حضرت حسین (ع) با ارادهای محکم، روی به آنان کرد و فرمود: «شما را به خدا! این کار را که معصیت خداوند و پیامبر است، آشکار نکنید.»
دلهایشان به درد آمد و فریاد زدند: «نوحه سرایی و گریه را برای چه کسی میخواهیم، امروز نزد ما همانند روزی است که رسول خدا (ص)، علی، فاطمه و حسن درگذشته بودند... خداوند ما را فدای تو قرار دهد، ای محبوب نیکان...!»
یکی از عمههای آن حضرت به سوی او آمد در حالی که چهرهاش برافروخته شده بود. با صدایی که از گریه مرتباً قطع میشد، گفت: هاتفی را شنیدم که میگفت:
وان قتیل الطف من آل هاشم
اذل رقاباً من قریش فذلت
«آن کشته سرزمین طف، از خاندان ها
شم، گردنهایی از قریش را به ذلّت نشاند و آنها خوار شدند.»
امام (ع) او را آرام کرد و دستور به شکیبایی داد همان گونه که دیگر بانوان از خاندان عبدالمطلب را چنین امر فرموده بود.»